سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پرسشکده

بسم الله

سلام ...

پیام داده : وبلاگت بیحال شده !

البته مدتی دسترسیم به اینترنت بسیار محدود بود ، و از آنجایی که خیلی سینه چاک اینترنت نیستم و زندگی بدون این ابزار را هم ترجیح میدهم زیاد دنبال فراهم کردن زمینه ی استفاده اش نبودم ، خب اینترنت که نباشد وبلاگ هم بی معناست ... این از این ...

اما علتش احتمالا کمی مهم تر از نرسیدن جرعه ای اینترنت است که جوینده یابنده بود ...

 

و اما اصل ماجرا ، آنچه انسان خلق میکند ، چه از جنس قلمیش چه از جنس تصویری و یا موسیقاییش همه و همه تبلور حال درونی اوست . انسان جز خود نمی آفریند ، مگر قلیلی از مخلصین که خود را از میان برداشته اند و دست از حدیث نفس شسته اند و غیر از کلام او ، نقش او و صدای سخن عشق چیزی ننوشته اند نه کشیده اند و نه سروده اند ، که این دسته ی اخیر همانقدر زیادند که سید مرتضی های آوینی فراوان ...

 حکما من نیز بی حال شده ام که این ویترین کوچک برای وب نوشته هایم نیز بی حال است ! و شاید حالم عوض شده است ...

آدمی زاد حالش که عوض می شود ( و یا شاید وقتی حالش به هم میخورد ) از دو فرسخی داد می زند که این بنده خدا نه آن بنده خدای سابق است ... کانه انداخته باشندت در یک چرخ گوشت و یا نه بهتر است بگویم از افتادن در یک چرخ گوشت نجاتت داده باشند و آن وقت از تو بخواهند که کار یک گوشت چرخ شده را انجام بدهی ...

 

چمدان سفر خانه خدا را که میبستم یک دفترچه هم برداشتم ، خیال میکردم آنقدر آنجا به خودم واخواهم ماند که باز از خودم و حالم بنویسم ...  

ازش بپرسیدم با نوشتن سفرنامه موافقی گفت آره خیلی خوبه ... خیلی خوب نبود راستش را بخواهی دفتر را سفید سفید برگرداندم ...

باز در راه بازگشت در فکر نوشتن از سفر بودم هرچند اینبار نه سفرنامه که مجموعه نکاتی از آنچه در چشمم آمده بود از بچه های کاروان و وهابی های عربستان و... ولی میبینی باز هم چشم من است که مهم است کی این حجاب را از میان برخواهم داشت؟ ... خدا نکند هیچوقت ... که تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز ...

کی میشود که من هم مثل سید بروم این خودنوشته ها را روی پشت بام هوای نفسم در گونی تکبرم بسوزانم و آن وقت مثل او قلم که میزنم انگار کلمات درست ، مستقیم ، بدون توقف از قلم خود خود خدا نازل میشوند و بعد او میشود دستت ، چشمت ، گوشت ، زبانت ...

 

شعبان هم تمام شد ...

راستش را بخواهید کل مناجات شعبانیه را میخواندم فقط برای اینکه برسم به اینجا که الهی هب لی کمال انقطاع الیک و بعد خجالت زده میشوم که آهای حواست هست چه میگویی ؟ تو هنوز نتوانستی از بند این کوچکترین تعلق های زمینی رها شوی چطور جرئت ... اما وقتی یاد این فراز می افتادم که الهی جودک بسط املی لبخندی می زنم که خدایا من چون تویی دارم و تو ...

 

رمضان در پیش است ...

رمضان را راستش را بخواهید نمیدانم بگویم به خاطر سحرهایش دوست دارم یا بخاطر افطار هایش بخاطر جوشن کبیر یا بخاطر ابوهمزه ... دعای سحر را بیشتر دوست دارم یا بک یا الله را ... علی را یا ... علی را ... علی ... یادم افتاد تمام رمضان یک طرف علیش یکطرف ... اصلا تمام خلایق یکطرف این موجود مقدس یکطرف ... خدایا بنازم به خلقتت ، فتبارک الله احسن الخالقین ...

 

فکر کنم خیلی حرف زدم ! خوب شد وبلاگم بیحال شده اگر نه ...

چند روز دیگر دوباره دست ما کوتاه میشود و اینترنت بر نخیل ! خواستم بگویم که یک موقع نگرانم نشوید یادتان نرود که بادمجان بم آفت ندارد ...

التماس دعا ...

یاعلی ...


[ دوشنبه 89/5/18 ] [ 4:37 صبح ] [ دازاین ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : دازاین[181]
نویسندگان وبلاگ :
کودکی به خط سالهای هزار و سیصد و انار
کودکی به خط سالهای هزار و سیصد و انار (@)[7]


قوى باشید، احساس ضعف نکنید، به خدا متکى باشید، «اشدّاء على الکفّار رحماء بینهم» باشید، و اگر با هم بودید، هیچ‌کس نمى‌تواند به شما آسیبى برسان ! وصایای امام خمینی در بیمارستان به امام خامنه ای ...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 15
کل بازدیدها: 245109