پرسشکده |
سلام هر روز ورق تازه ایست در دفتر تقویم ... گاهی این ورق ها اینقدر سریع میگذرند که گویی بود و نبودشان یکیست ... گاهی ورق ها سنگین میشوند آنقدر که گذشتن از آنها کمر مرد ترین مردها را میشکند ... گاهی ورق ها آنقدر عجیب بهم می خوردند که چشمانت مبهوت دست پنهانی (پنهان که میگویم بخاطر کوردلی من است والا عمیت عین لا تراک رقیبا ) میشود که ... چقدر خدای خوبی داریم ها ... چقدر هم اهل سورپرایز است ... گاهی ... اصلا انگار دور دور اتفاقات خارق عادت است ... عجب اسمی حاکم دوران ماست ... ... تو این یکی دوهفته گذشته چند تا اتفاق که کم و بیش بهم مربوط بودن خورد و خاکشیرم کردن ... به اندازه تمام عمرم شکستم ... پیر شدم ... پیراهن پاره کردم ... مو سپید کردم ... نمیبینی ؟ عجب خداییست خدای ما ... کجایی سید ... چند وقتیست دیگر تحویلمان نمیگیری ؟ چه دارم میگویم ... تو سید را فراموش کردی آقای ... راست میگویی ... خوب حرمت امام زاده ی عشق را نگه نداشتم سید میدانم ... شما ولی کرامت را از مادر به ارث برده ای ... دستم را بگیر سید ...و غیره سید ... سید ... سید اصلا این وبلاگ چه جای حرف زدن با توست ؟ لعنت به این جامعه ی مجازی ، حرف دلمان را هم همه باید بخوانند ... خب نزن ! راست میگویی ... پس از اینجایش را فقط من و سید ... میخوانیم ... چقدر چیز خوبیست این سانسور ... یاعلی پ . ن : - فقط یک دل نوشته است - دنبال هیچ سرنخی نباشید ... قابل توجه بعضی ها - آنکه باید بفهمد فهمید ... نفهمیدی ؟ - پاراگراف ها بهم ربط دارند ... پاراگراف ها خیلی هم بهم مربوط نیستند ... میبینی چه بلایی سرمان آمده ... - این از آن دسته شقشقیه هاست زیاد با حال و هوای پرسش کده نمی سازد ... پس غنیمت بدانید ... - در ضمن دعا بفرمائید چند تا اتفاق خوشگل در راه است .... شیرینی همه تان هم پای خودم ... دیگه شرمنده بیشتر اینجا وایسم سوتی میشه ... شب بخیر... [ یکشنبه 89/2/26 ] [ 2:28 صبح ] [ دازاین ]
سیدنا الشهید شهید سید مرتضی آوینی ( رحمه الله علیه ) : رو دربایستی را کنار گذاشتهام؛ زدن این حرفها شجاعتی میخواهد که با عقل و عقل اندیشی … و حتی ژورنالیزم جور در نمیآید؛ چرا که حزبالله، حتی در میان دوستان خویش غریبند، چه برسد به دشمنان؛ اگرچه در عین گمنامی و مظلومیت، باز هم من به یقین رسیدهام که خداوند لوح و قلم تاریخ را بدینان سپرده است. روزگاری بود که «آته ایسم» (الحاد)، شده بود ملاک روشنفکری و هر کس در هر جا مقاله مینوشت و راجع به هر چه مینوشت، بیربط و باربط، فحشی هم نثار دین و دینداری و خداپرستی میکرد. و بود تا انقلاب شد و بعد، از اواخر سال ???? تا چند سال پیش روزگاری رسید که جز «اته ایست»های ذاتی و حرفهای، دیگران شجره وجودشان در نسیم بهار انقلاب تکانی خورد و چه بسیار از روشنفکران که توبه کردند و حتی به صف مجاهدان راه خدا پیوستند و بود تا… حالا باز هم قسمت حزبالله از تمدن شهرنشینان، غربت و مظلومیت است و راستش از دنیا توقعی جز این نیز نمیرود. اینجا مهبط عقل است و حزبالله عاشق است و در میان دنیاداران با همان مشکلی رو به روست که هزار و چهارصد سال است اولیای خدا با آن روبه رو هستند. و چرا هزار و چهار صد سال؟ «اوپانیشاد» را هم که بخوانی، خواهی دید که از همان آغاز آفرینش انسان، آب عشق و عقل با هم در یک جوی نمیرفته است. عقل میخواسته که خانه دنیای مردمان را آباد کند و عشق میخواسته که خانه آخرت را. و ظاهر، همواره در کف عقل روزمره بوده است، جز برهاتی که عاشقی بر مسند حکومت مینشسته و چند صباحی حکم می رانده…. اما فقط چند صباحی، و عاقبت، باز هم همچون مولای عاشقان، گرفتار دشمنان عقل اندیش ظاهربین میگشته است و کارش بدانجا میکشیده که حتی شبانگاه را نیز با لباس رزم بگذراند و بعد هم میدانی: محراب و شمشیر و خضاب خون و باز هم روز از نو، روزی از نو… عقل دنیادار عاقبت اندیش ریاکار منفعت پرست مصلحتاندیش بر اریکهای که حق عشاق است تکیه میزند و با زکات مسلمین کاخ خضرا می سازد و با شمشیر منتسب به اسلام، گردن عشاق میزند. حالا بعد از این هزارها سال که از عمر انسان میرود، یک بار عاشقی فرصت یافته است تا بساط حاکمیت عشق را برپا دارد، اما در جهانی که عقل یکسره طعمه شیطان گشته است و عشق را جز در کشاله رفتن بدنهای کرخت نمیجویند، از هر طریق که راه بسپاری، کار را به قطعنامه ??? می کشانند و قوانین خود بنیادانه اومانیستی عقل اندیشانه شرکآمیز را در برابر قانون عشق میگذارند…. و چه باید کرد؟ نگاهی به شهر بیندازید! عقل غربی سیطره یافته و وجود بشر را در دائرهالمعارف خویش معنا کرده است. بیدردی و لذتپرستی توجیهی عقلایی یافته است و از میدانهای ورزش تا کلاسهای دانشگاه، «ربالنوع تمتع» است که پرستیده میشود و باز در این میان، بسیجی حزبالله، تنها و غریب است و با آن چوب زیربغل و پای مصنوعی و دست فلج و چشم پلاستیکی و … موی کوتاه و محاسن و لباس ساده و فقیرانه و لبخند معصومانه، مظهری است از یک دوران سپری شده که با «خونین شهر» آغاز شد و در «والفجر ??» به پایان رسید و بعد از «مرصاد»، از ظاهر اجتماع به باطن آن هجرت کرد و بیماردلان را در این غلط انداخت که «دیگر تمام شد!» نه!، نه فقط هیچ چیز تمام نشده است؛ که تاریخ فردا نیز از آن ماست. اما اینجا عالم ظاهر است و بسیجی عاشق، اهل باطن. و وقتی در میان مسجدیها نیز، عمومیت با ظاهرگرایان باشد، وای بر احوال دیگران!. چه میگویم؟ گاهی هست که آدم دلش میخواهد، فارغ از همه اعتباراتی که مصلحت اندیشیهای عقلایی را ایجاب میکند، فقط حرف دلش را بزند و «حرف دل»، یعنی آن حرفی که بیشتر از همه مستحق است تا آن را به حساب خود آدم بگذارند، چرا که وجه حقیقتی هر کس، دل اوست تو میتوانی مانع شوی از آنکه انعکاس اساست در چهرهات ظاهر شود، اما در قلب … ممکن نیست. میگویند که خیال رام ناشدنی است، اما میشود من میشناسم کسانی را که خیالشان مرکوب بالداری است که آنها را هر بار که اراده کنند، به ملکوت میبرد. اما نمیشناسم کسی را که بتوان جلوی انعکاس وجود خوی را در آینه قلبش بگیرد. قلب، خلاصه وجود آدمی است؛ مجملی است از وجود تفصیلی آدمی، که آنجا بعد از مرگ کتابی میشود منشور که خبر از وجود نهایی انسان میدهد؛ خبر از همان وجودی میدهد که از دیگران میپوشانیم. ایناج عالمی است که میتوان دروغ گفت، اما آنجا عالمی است که نمیتوان مانع از رسوایی شد و این هم از خصوصیات همین عالم است که آدم برای آنکه حرف دلش را بزند، باید این همه مقدمه بچیند و صغری و کبری بیاورد. وقتی طبل «جهاد در راه خدا» نواخته میشود، دوران حکومت عشق آغاز می گردد، چرا که جز عشاق کسی حاضر به فداکاری و از جان گذشتگی نیست. پس دورانهای جهاد نمیتواند طولانی باشد اما دورانهای تمتع از حیات، گاه آن همه طولانی است که اهل دنیا را نیز دل زده میکند. آنگاه که طبل جنگ با دشمنان خدا نواخته میگردد و «اهل بلا» در مییابند که نوبت آنان در رسیده است، «اهل دنیا» چون مارمولکهای بیابانی که از رعد و برق میترسند، نالهکشان به هر سوراخی پناهنده می شوند. وقتی طبل جنگ برای خدا نواخته میشود، عشاق میدانند که نوبت آنان رسیهد است که قلیل من عبادی الشکور… وقتی طبل جنگ برای خدا نواخته میشود، در نزد اینان، عقل و عشق ست از تقابل میکشند و عقل، عاشق میشود و عشق، عاقل؛ آن همه عاقل که صاحب خویش را به سربازی و جانبازی میکشاند، اما در نزد دیگران، ترس جان و سر، عقل را به جنونی مذموم می کشاند و ه ننگی را میپذیرند تا بتوانند این خون تمتع از حیات را بمکند، مثل کنهای که به شکمبه گوشفند چسبیده است. دوران جنگ، دوران تجلی عشق بود و دوران جلوهفروشی عشاق، و سر این سخن را جز آنان که به غیب ایمان دارند و مقصد سف رحیات را میدانند، در نمییابند. دوستی شب عملیات با من میگفت: «کاش مدعیان این «حس غریب» را در مییافتند؛ این وجد آسمانی را که گویی همه ذرات بدن انسان در سماع وصلی رازآمیز «عین لذت» شدهاند. نه آن لذا که هر حیوان پوستداری که حواس پنجگانهاش از کار نیفتاده است حس میکند، بلکه «الذ لذات» را.» گفتم: «عزیز من! مدعیان را به خویشتن واگذار. خدا این حس را به هر کسی که نمیبخشد؛ توقیفی است و توفیقی، هر دو.» وقتی کسی میانگارد هرچه را که نبینند و لمس نکنند، باور کردنی نیست و از تو میپرسد: «دستاورد ما در جنگ چه بوده است»؟ از کلمه «دستاورد» بدت نمیآید؟ من بدم میآید. اگرچه کلمه که گناهی نکره است. اما مگر همه چیز ر ا باید به همین دستی بدهند که از این کتف گشتی و استخوانی بیرون زده است و به پنج انگشت بند بند ختم گشته است؟ «دستاورد» کلمهای است که آدم را فریب میدهد. با کلمه «دستاورد» که نمیتوان حقیقت را گفت. چه بگویی؟ بگویی: «بزرگترین دستاورد ما انسانهایی بودهاند به نام بسیجی»؟ خلیج فارس آن همه ماهی دارد که میشود دویست کشتی صید صنعتی (از آن کشتیهایی که ماهیها را دویست کیلو، دویست کیلو در حلقهای بزرگ و وحشتناک خویش هرت میکشند) سالی دویست میلیون ماهی دویس کیلویی بگیرند؛ اما کجاست آن شجاعت و توکل و عشقی که یکی مثل «نادر مهدوی» یا «بیژن گرد» بر یک قایق موتوری بنشیند و به قلب ناوگان الکترونیکی شیطان در خلیج فارس حمله برد؟. میپرسد: «این شجاعت و توکل و عشق به چه درد میخورد؟». هیچ! به درد دنیای دنیاداران نمیخورد، اما به کار آخرت عشاق میآید، که آنجاست دار حاکمیت جاودانه عشاق… و من به بسیجیان امید بستهام؛ نه من تنها، همه آنان که تقدیر تاریخی انسان فردا را دریافتهاند و میدانند که ما از آغاز قرن پانزدهم هجری، پای در «عصر معنویت» نهادهایم. منبع: ماهنامه سوره - دوره دوم - شماره 4 - تیر 1369 [ سه شنبه 89/2/14 ] [ 10:44 عصر ] [ دازاین ]
(این یادداشت در اصل برای شماره یازدآهم هفته نامه سوزنبان نگاشته شده است) 11) دولت احمدی نژاد : طرح این مسئله به احتمال زیاد در بادی امر عجیب بنظر می رسد ، چرا که تصور بر آن است که زمانی که یک دولت اصول گرا و با جهت گیری های تقریباً انقلابی بر مسند کار تکیه زده باشد قاعدتاً باید بستر آماده تری برای فعالیت دانشجویان انقلابی و مذهبی فراهم باشد ، حال آنکه در واقع اینگونه نیست ! [ سه شنبه 89/2/14 ] [ 10:36 عصر ] [ دازاین ]
(این یادداشت در اصل برای سرمقاله شماره یازدهم هفته نامه سوزنبان نگاشته شده است .) [ سه شنبه 89/2/14 ] [ 10:30 عصر ] [ دازاین ]
(این یادداشت در اصل برای شماره نهم هفته نامه سوزنبان نگاشته شده است ) تزاحم های توهمی : خیلی وقت ها پیش می آید که عدم ورود دانشجویان به برخی حوزه های فعالیت سیاسی و یا فرهنگی خاص بدلیل فعالیت آنها در یک بخش و حوزه دیگر است . [ پنج شنبه 89/2/2 ] [ 11:43 عصر ] [ دازاین ]
(این یادداشت در اصل برای سرمقاله هفته نامه سوزنبان نگاشته شده است) هفته گذشته به مناسبت سالروز شهادت سیدنا الشهید مرتضی آوینی بزرگداشتی گرفته بودیم در انجمن اسلامی که برنامه ای بود متشکل از سه همایش و یک نمایشگاه کتاب . گروهی که متولی برگزاری این یادواره بودند تمام تلاش خود را برای هر چه بهتر برگزار شدن این برنامه انجام دادند (البته هر چه کردیم در خور شان شهید آوینی نخواهد بود) خصوصاً در زمینه تبلیغات از انواع ایده ها بهره بردند تا اطلاع رسانی در حد کفایت نه تهوع انجام شود . علی رغم تمام این تلاش ها استقبال از همایش ها به لحاظ کمی زیاد نبود هر چند از حیث کیفی رضایت برگزارکنندگان جلب شد ، انشاالله سیدنا نیز راضی شده باشند . جناب حجه الاسلام و المسلمین محسنی که از سخنرانان یکی از همایش ها بود در ابتدای سخنانش گفت که در محله ی ارمنی ها تکیه ی سیدالشهدا را کوچک می گیرند تا اگر جمعیت محدودی آمدند آنقدر ها به چشم نیاید .هر چند غربت شهدا و علی الخصوص شهید آوینی در جامعه ی اکنون زده ی ما امر جدیدی نیست اما تعجب اینجاست که پرداختن به اندیشه های مرتضی آوینی که بدون شک هنوز هم موضوع دست اول و مبتلا به جامعه ی ما است خصوصاً در محیط های آکادمیک !! مثل دانشگاه قم که بایستی محل منازعات فکری و علمی باشد آنقدر با بی علاقگی قشر به اصطلاح دانشجو روبرو میشود که نمیتوان نسبتی مناسبت میان تفکر با دانشگاه جز همان تکیه سید الشهدا و محله ی ارمنی ها برقرار کرد ! دانشجویانی که به صراحت جز برای کیک و ساندیس و یا دیدن فلان شخصیت مشهور رسانه ای و یا سیاسی و آنهم نه برای استماع سخنان وی بلکه صرفاً برای دیدن و احیاناً گرفتن عکس یادگاری ! به همایش ها و سمینارها می آیند حقیقتاً چه نسبتی با نامی که با انبوهی ادعا آن را یدک می کشند دارند ؟! هرچند این ابتذال دستمایه ی برخی تشکل ها و مسئولین فرهنگی برای پر کردن بیلان کاری خود شده است و آنها تا با هدف تبلیغات و نهایتاً پرکردن سالن های همایش فقط و فقط شخصیت های رسانه ای جنجال برانگیز را دعوت مینمایند و در این میان آنچه ذبح می شود فرهنگ ، علم و تفکر است . وقتی سالن همایش دانشگاه به محلی برای تبادل بلوتوث و ارضای عقده های حقیر مشتی کودک تبدیل میشود چه انتظاری از این دانش گاه میتوان داشت ؟ تولید علم ؟ ارتقای فرهنگ ؟ عدالت طلبی ؟ تعالی ؟ و یا تنها ابتذال ، ابتذال و ابتذال ... وقتی کتاب خواندن منحصر میشود در معدود کتاب های درسی و آنهم فقط برای گرفتن نمره قبولی در امتحان پایان ترم آیا باید توقع بیشتر از بابت فرهنگ این مملکت داشت ؟ وقتی محدود دانشجویان فعال و دغدغه مند هم از اساتید و مسئولین دانشگاه به جای تشویق و ترغیب فقط تحقیر و مانع تراشی و دعوت به سر در آخور خود کردن و بیخیالی می بینند ، دیگر میتوان انتظار داشت دانشگاه به محلی برای آغاز تحول در جامعه شود ؟ وقتی ... بگذریم این وجیزه را از سر عصبانیت نگارنده آن ندانید که حقیر و دوستانم اساساً با تصور سالنی مملو از جمعیت مشتاق دانستن و فهمیدن این مراسمات را برگزار نکردیم ، به هر حال اینجا دانش گاه است دیگر ؟ ما هم دانش جوئیم ، منتهی این را نوشتم تا بلکه و خدایی ناکرده از این خواب نمره و کلاس و درس بیرون بیائیم و راهیی جز سلف و خوابگاه را بجوئیم شاید فرجی حاصل آمد ! [ پنج شنبه 89/2/2 ] [ 11:40 عصر ] [ دازاین ]
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |