پرسشکده |
سیدنا الشهید شهید سید مرتضی آوینی ( رحمه الله علیه ) : رو دربایستی را کنار گذاشتهام؛ زدن این حرفها شجاعتی میخواهد که با عقل و عقل اندیشی … و حتی ژورنالیزم جور در نمیآید؛ چرا که حزبالله، حتی در میان دوستان خویش غریبند، چه برسد به دشمنان؛ اگرچه در عین گمنامی و مظلومیت، باز هم من به یقین رسیدهام که خداوند لوح و قلم تاریخ را بدینان سپرده است. روزگاری بود که «آته ایسم» (الحاد)، شده بود ملاک روشنفکری و هر کس در هر جا مقاله مینوشت و راجع به هر چه مینوشت، بیربط و باربط، فحشی هم نثار دین و دینداری و خداپرستی میکرد. و بود تا انقلاب شد و بعد، از اواخر سال ???? تا چند سال پیش روزگاری رسید که جز «اته ایست»های ذاتی و حرفهای، دیگران شجره وجودشان در نسیم بهار انقلاب تکانی خورد و چه بسیار از روشنفکران که توبه کردند و حتی به صف مجاهدان راه خدا پیوستند و بود تا… حالا باز هم قسمت حزبالله از تمدن شهرنشینان، غربت و مظلومیت است و راستش از دنیا توقعی جز این نیز نمیرود. اینجا مهبط عقل است و حزبالله عاشق است و در میان دنیاداران با همان مشکلی رو به روست که هزار و چهارصد سال است اولیای خدا با آن روبه رو هستند. و چرا هزار و چهار صد سال؟ «اوپانیشاد» را هم که بخوانی، خواهی دید که از همان آغاز آفرینش انسان، آب عشق و عقل با هم در یک جوی نمیرفته است. عقل میخواسته که خانه دنیای مردمان را آباد کند و عشق میخواسته که خانه آخرت را. و ظاهر، همواره در کف عقل روزمره بوده است، جز برهاتی که عاشقی بر مسند حکومت مینشسته و چند صباحی حکم می رانده…. اما فقط چند صباحی، و عاقبت، باز هم همچون مولای عاشقان، گرفتار دشمنان عقل اندیش ظاهربین میگشته است و کارش بدانجا میکشیده که حتی شبانگاه را نیز با لباس رزم بگذراند و بعد هم میدانی: محراب و شمشیر و خضاب خون و باز هم روز از نو، روزی از نو… عقل دنیادار عاقبت اندیش ریاکار منفعت پرست مصلحتاندیش بر اریکهای که حق عشاق است تکیه میزند و با زکات مسلمین کاخ خضرا می سازد و با شمشیر منتسب به اسلام، گردن عشاق میزند. حالا بعد از این هزارها سال که از عمر انسان میرود، یک بار عاشقی فرصت یافته است تا بساط حاکمیت عشق را برپا دارد، اما در جهانی که عقل یکسره طعمه شیطان گشته است و عشق را جز در کشاله رفتن بدنهای کرخت نمیجویند، از هر طریق که راه بسپاری، کار را به قطعنامه ??? می کشانند و قوانین خود بنیادانه اومانیستی عقل اندیشانه شرکآمیز را در برابر قانون عشق میگذارند…. و چه باید کرد؟ نگاهی به شهر بیندازید! عقل غربی سیطره یافته و وجود بشر را در دائرهالمعارف خویش معنا کرده است. بیدردی و لذتپرستی توجیهی عقلایی یافته است و از میدانهای ورزش تا کلاسهای دانشگاه، «ربالنوع تمتع» است که پرستیده میشود و باز در این میان، بسیجی حزبالله، تنها و غریب است و با آن چوب زیربغل و پای مصنوعی و دست فلج و چشم پلاستیکی و … موی کوتاه و محاسن و لباس ساده و فقیرانه و لبخند معصومانه، مظهری است از یک دوران سپری شده که با «خونین شهر» آغاز شد و در «والفجر ??» به پایان رسید و بعد از «مرصاد»، از ظاهر اجتماع به باطن آن هجرت کرد و بیماردلان را در این غلط انداخت که «دیگر تمام شد!» نه!، نه فقط هیچ چیز تمام نشده است؛ که تاریخ فردا نیز از آن ماست. اما اینجا عالم ظاهر است و بسیجی عاشق، اهل باطن. و وقتی در میان مسجدیها نیز، عمومیت با ظاهرگرایان باشد، وای بر احوال دیگران!. چه میگویم؟ گاهی هست که آدم دلش میخواهد، فارغ از همه اعتباراتی که مصلحت اندیشیهای عقلایی را ایجاب میکند، فقط حرف دلش را بزند و «حرف دل»، یعنی آن حرفی که بیشتر از همه مستحق است تا آن را به حساب خود آدم بگذارند، چرا که وجه حقیقتی هر کس، دل اوست تو میتوانی مانع شوی از آنکه انعکاس اساست در چهرهات ظاهر شود، اما در قلب … ممکن نیست. میگویند که خیال رام ناشدنی است، اما میشود من میشناسم کسانی را که خیالشان مرکوب بالداری است که آنها را هر بار که اراده کنند، به ملکوت میبرد. اما نمیشناسم کسی را که بتوان جلوی انعکاس وجود خوی را در آینه قلبش بگیرد. قلب، خلاصه وجود آدمی است؛ مجملی است از وجود تفصیلی آدمی، که آنجا بعد از مرگ کتابی میشود منشور که خبر از وجود نهایی انسان میدهد؛ خبر از همان وجودی میدهد که از دیگران میپوشانیم. ایناج عالمی است که میتوان دروغ گفت، اما آنجا عالمی است که نمیتوان مانع از رسوایی شد و این هم از خصوصیات همین عالم است که آدم برای آنکه حرف دلش را بزند، باید این همه مقدمه بچیند و صغری و کبری بیاورد. وقتی طبل «جهاد در راه خدا» نواخته میشود، دوران حکومت عشق آغاز می گردد، چرا که جز عشاق کسی حاضر به فداکاری و از جان گذشتگی نیست. پس دورانهای جهاد نمیتواند طولانی باشد اما دورانهای تمتع از حیات، گاه آن همه طولانی است که اهل دنیا را نیز دل زده میکند. آنگاه که طبل جنگ با دشمنان خدا نواخته میگردد و «اهل بلا» در مییابند که نوبت آنان در رسیده است، «اهل دنیا» چون مارمولکهای بیابانی که از رعد و برق میترسند، نالهکشان به هر سوراخی پناهنده می شوند. وقتی طبل جنگ برای خدا نواخته میشود، عشاق میدانند که نوبت آنان رسیهد است که قلیل من عبادی الشکور… وقتی طبل جنگ برای خدا نواخته میشود، در نزد اینان، عقل و عشق ست از تقابل میکشند و عقل، عاشق میشود و عشق، عاقل؛ آن همه عاقل که صاحب خویش را به سربازی و جانبازی میکشاند، اما در نزد دیگران، ترس جان و سر، عقل را به جنونی مذموم می کشاند و ه ننگی را میپذیرند تا بتوانند این خون تمتع از حیات را بمکند، مثل کنهای که به شکمبه گوشفند چسبیده است. دوران جنگ، دوران تجلی عشق بود و دوران جلوهفروشی عشاق، و سر این سخن را جز آنان که به غیب ایمان دارند و مقصد سف رحیات را میدانند، در نمییابند. دوستی شب عملیات با من میگفت: «کاش مدعیان این «حس غریب» را در مییافتند؛ این وجد آسمانی را که گویی همه ذرات بدن انسان در سماع وصلی رازآمیز «عین لذت» شدهاند. نه آن لذا که هر حیوان پوستداری که حواس پنجگانهاش از کار نیفتاده است حس میکند، بلکه «الذ لذات» را.» گفتم: «عزیز من! مدعیان را به خویشتن واگذار. خدا این حس را به هر کسی که نمیبخشد؛ توقیفی است و توفیقی، هر دو.» وقتی کسی میانگارد هرچه را که نبینند و لمس نکنند، باور کردنی نیست و از تو میپرسد: «دستاورد ما در جنگ چه بوده است»؟ از کلمه «دستاورد» بدت نمیآید؟ من بدم میآید. اگرچه کلمه که گناهی نکره است. اما مگر همه چیز ر ا باید به همین دستی بدهند که از این کتف گشتی و استخوانی بیرون زده است و به پنج انگشت بند بند ختم گشته است؟ «دستاورد» کلمهای است که آدم را فریب میدهد. با کلمه «دستاورد» که نمیتوان حقیقت را گفت. چه بگویی؟ بگویی: «بزرگترین دستاورد ما انسانهایی بودهاند به نام بسیجی»؟ خلیج فارس آن همه ماهی دارد که میشود دویست کشتی صید صنعتی (از آن کشتیهایی که ماهیها را دویست کیلو، دویست کیلو در حلقهای بزرگ و وحشتناک خویش هرت میکشند) سالی دویست میلیون ماهی دویس کیلویی بگیرند؛ اما کجاست آن شجاعت و توکل و عشقی که یکی مثل «نادر مهدوی» یا «بیژن گرد» بر یک قایق موتوری بنشیند و به قلب ناوگان الکترونیکی شیطان در خلیج فارس حمله برد؟. میپرسد: «این شجاعت و توکل و عشق به چه درد میخورد؟». هیچ! به درد دنیای دنیاداران نمیخورد، اما به کار آخرت عشاق میآید، که آنجاست دار حاکمیت جاودانه عشاق… و من به بسیجیان امید بستهام؛ نه من تنها، همه آنان که تقدیر تاریخی انسان فردا را دریافتهاند و میدانند که ما از آغاز قرن پانزدهم هجری، پای در «عصر معنویت» نهادهایم. منبع: ماهنامه سوره - دوره دوم - شماره 4 - تیر 1369 [ سه شنبه 89/2/14 ] [ 10:44 عصر ] [ دازاین ]
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |